ابوالفتح خان، خان نبود. دزد بود. دزد درست و حسابی هم نبود. آفتابه دزدی میکرد. میرفت و از خانههای مردم آفتابهها و دمپاییها را از دم دستشوییها جمع میکرد و میبرد. آن زمانها دستشوییها اکثرا توی حیاط خانهها بود و آفتابه دزدی سرراستترین و راحتترین دزدی بود. حتا صاحب مال هم اگر سر میرسید معمولاً به صرافت تعقیب دزد و پسگرفتن مالش نمیافتاد و معمولاً فحشی حواله خوارمادر دزد و چک و لگدی حواله خودش میکرد و ماجرا تمام میشد. کلاً آفتابهدزد را خدا زده بود و خود دزدها هم کسی که آفتابه دزدی میکرد را قاطی آدم حساب نمیکردند. هرچه بود ابوالفتح خان که آن زمان به «ابوالفتح آفتابهدزد» معروف بود و هنوز «خان» نشده بود، روزگارش را با آفتابه دزدی و سرقت دمپایی توالت میگذراند. یک روز موقع یکی از سرقتهایش صاحبخانه سر رسید و ابوالفتح که هول شده بود، در داخل مستراح پایش لیز خورد و سرش به سنگ توالت برخورد کرد و همانجا از خلا راهی سفر آخرت شد. بعد از مرگ او فرزندانش برای او مجلس ختم ترتیب دادند و کسی را به عنوان ذاکر آوردند تا ذکری بخواند و از خوبیهای پدرشان یاد کند. منتها چون مرحوم هیچ خوبی دندانگیری نداشت و همه شهر هم او را به آفتابهدزدی و پدرسوختهگی میشناختند، فرزندان مرحوم پول اضافه بر نرخ معمول به ذاکر دادند که بگوید ابوالفتح درست است که دزد بود ولی آفتابههایی را که از در مستراح مردم برمیداشت خرج ایتام میکرد. ذاکر هم چنین کرد اما ملت که همه ابوالفتح آفتابهدزد را میشناختند، همانجا توی مسجد بلندبلند خندیدند که ’این فلان فلان شده بچه یتیم گیر میآورد ترتیبش را میداد‘ و ’این حرفها را جایی بزنید که کسی این قرمساق را نشناسد‘. خلاصه هرچه ذاکر میگفت ملت که احساس میکردند خدا و گنجشک...
ما را در سایت خدا و گنجشک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7amin91d بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 15:47